فربدفربد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

فربد جوجو، پسر مامان

سلم من دیگه بزرگ شدم دلم خواست اسممو تغییر بدم ولی این اسم متعلق به مامانم هست بنابراین اسم فربده

گشنمه

 یه چند وقتیه که نصف شب عادت کردی فرنی یا سرلاک بخوردی گرسنه ات  میشه ، آخه شب ها خوب شام نمی خوری ، دیشب شام قرمه سبزی داشتیم و تو حسابی غذا خوردی موقع خواب برات آب آوردم گفتم شاید تشنه باشی ، تو هم طبق عادت فکر کردی وقتی توی رختخوابی آب رو همراه با سرلاک باید بخوری ، هی بهم اشاره می کردی و من هم خودم رو به خنگی می زدم که بهت سرلاک ندم می ترسیدم دل درد بگیری ، آخرش بهت گفتم من که نمی فهمم تو چی می گی بعد دهنت رو باز کردی و انگشت اشاره ات رو به سمت دهنت بردی و توی دهنت رو اشاره می کردی ، کلی از دستت خندیدم و جیغ زدم و گازت گرفتم. عزیزممممممممممممممممممممممممم ...
13 اسفند 1390

نه

وقتی یه چیزی ازت می پرسم در جواب می گی نه فربد توپ دوست داری ...... نه پسرم بریم پیش محمد علی ...... نه مامانی بریم دد .... نه سوپت خوشمزه بود ....... نه و همه اینها یعنی آره عزییییییییییییییییییییییییییییییییزم ...
5 اسفند 1390

بی حوصله

یکی دو روزه که خیلی بی حوصله شدم ، اصلا حوصله بازی کردن با تو رو ندارم نمی دونم چرا ؟ تو هم متوجه این قضیه شدی امشب که روی مبل خوابیده بودم اومدی بوسم کردی و خندیدی و رفتی و این کار رو پنج ، شش بار تو یه دقیقه انجام دادی ،منم طبق معمول خوابوندمت روی زمین و خوردمت.   دورت بگردم من الهی    مامان دورت بگرده ، یه دور نه ، ١٠ دورو ١٠٠ دور بگرده       ...
3 اسفند 1390

جلب توجه

امشب که دایی مهدی دلش برات تنگ شده بود گفت بریم خونه مامان جونی دور هم باشیم ، مثل همیشه آهنگ گذاشتیم و دست زدیم و تو رقصیدی یک کمی هم با محمد علی و هستی بازی کردی آخر شب برای چند لحظه آقاجون و مامان جونی داشتند با محمد علی حرف می زدند و قربونش می رفتند که تو حسودیت شد و رفتی نزدیکشون ، پیراهنت رو کشیدی بالا و داشتی نافت رو به اونا نشون می دادی می خواست جلب توجه کنی .   عزیزمممممممممممممممممممممممممم قربونت برم الهی که همه چیز رو از همین حالا برای خودت می خواهی . ...
30 بهمن 1390

عروسی پسر دایی

تعطیلات ٢٢ بهمن ، عروسی پسر دایی علی دعوت شده بودیم و همگی رفتیم شمال ، وای خونه نگو یخچال خونه یخ یخ ، داشتیم از سرما می لرزیدیم ، هوا خیلی سرد بود وحشتناک سرد بود ،  آخه پسر جان چه وقت عروسیه تو این بارون و برف ؟  خوش گذشت هر چند که بی قراری می کردی و همش می گفتی از تالار بریم بیرون . خلاصه ٣ روز اونجا موندیم و روز آخر سرما خوردی . و خونه یکی از فامیل ها مثل اینکه یک گله پشه افتادند به جونت و ما هم از همه جا بی خبر ، دستات ، گوشات و زیر چشمت رو گزیدند الهی بگردم چقدر به نیش پشه حساسیت داشتی تا یک هفته جاش مثل تاول شده بود .   ...
28 بهمن 1390
1